قبلا گفته بودم بابام، من و مامانم رو توی گوشیش حورالعین و نورالعین سیو کرده. :))) چند وقت پیش تو ماشین بودیم و می خواستیم بریم پیش اخوی. بابا پشت فرمون بود و گوشیش رو داد بهم که به اخوی پیام بدم. یعنی تا گوشی رو گرفتم شهید شدم از خنده. هی مامانم میگفت چی شده؟ خنده نمی ذاشت بگم. داداشم رو سیو کرده بود پورالعین :)))))))))
پ.ن: هنوزم یادم میفته خندم میگیره :))
خب من هیچ وقت خواهر نداشتم که بخوام خواهرزاده داشته باشم اما نمیشه به راحتی از یه عدد دو ساله شیرین که الان دیگه شده دو سال و نیمه شیرین گذشت. وقتی انقدر بهش حس خواهرزاده ای دارم و اون هم به من حس خاله ای. پس براش می خوام یه تگ خلق کنم تحت عنوان شازده کوچولو و خطاب به خودش ادا و اطوارای بامزشو ثبت کنم.
با مامانت دعوات شده بود و تو گریه و با بغض به مامانت میگی من نه اصلا دیگه گذا (غذا) می خورم، نه میرم خونه مامان جون (مادربزرگش)، نه میرم خونه خاله ندا!
و این چنین اعتصاب بزرگ رو آغاز کردی و از تمام فعالیت های مورد علاقه ات در راستای اهدافت چشم پوشی کردی!
پ.ن: اون قضیه "نه دیگه میرم خونه خاله ندا"خودش از بزرگترین تهدیدهای تاریخ محسوب میشه و باید جدی گرفته بشه!
در واپسین ساعات سال من در حال تدارک برای سفره هفت سین. هی بدو اینور و هی بدو اونور. هی از خانوم والده جان میپرسم فلان چیز کجاست؟ و هر بار خانوم والده میگه مگه نوروز رو تحریم نکرده بودیم؟!
از بس باشه و نباشه کردم براشون: سفره هفت سین باشه، ماهی نباشه، چهارشنبه سوری باشه، آجیل نباشه، مهمون باشه، سکه نباشه و.
کلا قاطی کردن بندگان خدا از دست من
با متی رفته بودیم چند تا عکس پرینت بگیریم. اونجایی که رفته بودیم تمام دم و دستگاه و کارکنانشون از این بچه مثبتای مذهبی بودن. عکسامون رو که همه با حجاب بودن رو دادیم به پسره بزنه و سایزشون رو درست کنه. تا باز کرد حواله داد به خانم محمدی گفت چون عکس شخصیه خانم محمدی بزنه. ما هم گفتیم ما مشکلی نداریم بابا خودت بزن ولی اصرار داشت همچنان محمدی بزنه. محمدی هم از اونا بود که فکر می کرد در امر کامپیوتر خیلی خفنه چون وقتی باهاش حرف می زدیم دسته بیل هم حسابمون نمی کرد. نکته مسخره ماجرا این بود که پسره اومد یه مانیتور بزرگ رو که همه از هر سو و هر زاویه ای بهش دید داشتن رو روشن کرد تا در راستای مشتری مداریشون ببینیم محمدی چه غلطی داره می کنه!! هر چی هم بهش میگفتیم الان داری عکسا رو روی هم میزنی عکس قبلی از زیرش داره دیده میشه اما باز همون داستان دسته بیل. بالغ به 70 بار مثلا سایز عکسا رو درست می کرد می فرستاد برای پسره اون پرینت می گرفت و هر بار اشتباه. آخر گفتیم نمی خوایم همینا خوبه فقط بذارید از این خراب شده بریم. برای 4 تا دونه عکس دقیقا یک ساعت معطل شدیم و همه عالم و آدم عکسای شخصی (!) ما رو دیدن به جز اون پسره!
حالا که من تصمیم گرفته بودم زود به زود بیام بنویسم و سوژه پشت سوژه ردیف شده بود، نت لپ تاپم غمزه میومد برام :|
باری مدت ها بود تصمیم داشتم یه رمان کلاسیک خارجی حجیم بخونم. توی کتابخونه بنیاد هی چشم چشم می کردم یه چیز درست و درمون دستم رو بگیره. تا عاقبت یکی یافتم. عنوانش رو خوندم و نشونش کردم (انگار نامزدمه!) که وقتی سرم خلوت شد بیام امانت بگیرمش. چند روز پیش رفتم تا بالاخره بگیرمش. قشنگ و دقیقا به نیت تایم سایر داشتم می رفتم که وقتی رسیدم جلوی قفسه کتاب مورد نظر دیدم کتابه دیوید کاپرفیلده! حالا آوردم شروع کردم به خوندن هی دارم می خونم و از خودم می پرسم پس کِی پسر سیاه پوسته وارد داستان میشه؟ بعد یه دفعه یادم میفته اون هاکل بری فین بوده و کلا این دو تا رو اشتباه گرفته بودم! D: حالا رفتم سرچ کنم ببینم کارتون دیوید کاپرفیلد کدوم بود که یه عکسی رو دیدم و گفتم ایناهاش پس اینه! بعد می خونم می بینم عکسه مال کارتون بچه های مدرسه والته! :| می ترسم یه خرده دیگه بگذره ن کوچک و بچه های کوه آپ هم به جمعمون اضافه بشن و دور هم خوش بگذرونیم!
پ.ن: همین الان فهمیدم تام سایر و هاکل بری فین از دید مارک تواین (نویسنده شون) با هم دوست صمیمی هستن. به امید اینکه دختری به نام نل و پرین (کارتون با خانمان) با هم خواهر از آب درنیان
یه بار شباهنگ عزیز ازم پرسید اگه دوباره به قدیم بر می گشتی بازم وبلاگ مینوشتی؟ باید بگم جوابش یه بله خیلی محکمه. چه تغییرات بزرگ و معجزه وار و خوبی داشته اینجا برام! یکی از بزرگترین اتفاقات آشناییم با ترلان بود. چقدر ما شبیه به هم تغییر رو استارت زدیم، شبیه به هم از گذشته گذشتیم و دست گذاشتیم (واج آرایی گ، ذ، ش و ت ) روی زانو و بلند شدیم. یه روز قرار شد کرگدن باشیم و بدون ناله مسیر رو ادامه بدیم. یه روز کیک شکلاتی پختیم و با چایی توت فرنگی زدیم بر بدن. یه روز سرزمین های نمایشگاه کتاب رو با هم زیر پا گذاشتیم، یه روز زنجان، یه روز تهران، یه روز بسته پستی، یه روز گلدون، یه روز کتاب، یه روز جا کلیدی، یه روز خنده، یه روز درد ودل. دو تا عروسک حیوونی مگنتی (خر و اسب آبی) داشتیم که با پست برای هم میفرستادیم. دفعه آخر من بردمشون پیش ترلان و گفتم تو مامانشون بشو.  الان که استوری گذاشته بود که شسته و پهنشون کرده بود کلی یاد اون موقع ها کردیم. اسم خرمون رو ترلی گذاشته بود زیمبابوه!
خودم یادم نمیاد ولی ترلی گفت تو اسم اسبمون رو گذاشته بودی حاتم طائی!
وای انقدر خندیدم که انگار اولین بار بود می شنیدم. میگفت خودت گذاشتی اما یادم نبود! گاهی آدم یادش نمونه خیلی خوبه. اینجاست که میگم مینویسم چون میدونم یه روز از خوندشون لذت می برم!
پ.ن: حالا بعد سالها، هر دومون بزرگ شدیم و هر روزمون یه گام مثبته رو به آینده و زندگی هامون خیلی خوشه. باید بگم خدایا شکّرّت
تا الان هزار بار موضوعات مختلف به ذهنم رسیده بود که بیام اینجا بنویسم اما هر بار انقدر سرم شلوغ شد که نتونستم.
میخواستم از ژاله بگم و کاری که قراره شروع کنیم و حکم پت و مت رو داریم! از روز جهانی کودک که خودمون رو قاطی بچه های زیر ۱۲ سال کردیم و رفتیم موزه. (که البته من زودتر رسیده بودم و چون اتفاقی با یه خونواده ای همراه شده بودم فکر کردن فامیل یا آشنا بچه شون هستم. موقعی که ژاله رسیده بود گفته بودن امروز فقط برای بچه های زیر ۱۲ ساله. اونم با پر رویی گفته بود دوست من الان اون جاست فکر هم نمی کنم زیر ۱۲ سالش باشه! مرده هم گفته بود بله، همون خانمی که هی داره تند تند عکس می گیره! :/خلاصه که اون روز انقدر موزه رو با جفنگ بازی هامون رو سر گذاشتیم که به هیچ عنوان دست کمی از کودکان زیر ۱۲ سال نداشتیم. [ فقط اینجا این قابلیت رو داره که نوشته تو پرانتز از خود متن طولانی تر باشه!])
میخواستم از روزی بگم که تصمیم گرفتم بالاخره فکر و آرزوی چند ساله سرم رو به واقعیت برسونم.
می خواستم از تغییرات مثبت روحی این چند وقت بگم.
می خواستم از معجزه ها و نشونه ها و حال خوبم بگم.
اما نشد :)
پ.ن: قول میدم دیگه کم کار نباشم. اول به خودم چون قراره خودم بعدا اینا رو بخونم
بچه که بودم هر موقع تخمه آفتابگردون می شکستم در خلالش به سرم می زد یه عالمه تخمه بشکنم و مغزاش رو جمع کنم و یه دفعه همه مغزا رو با هم بخورم! اوج لذت بود این کار برام.حالا هم انگار از سرم نیفتاده این عادت و یه دفعه یه تعداد زیادی پست وبلاگ می خونم یا توی اینستاگرام یه عالمه عکس رو یه جا می بینم بیشتر بهم مزه میده تا دونه دونه اش.
از تفاوت نسلای جدید با نسلای خودمون همینو بگم که وقتی بچه بودیم و هر کس ازمون می پرسید که عروس من میشی؟ سریع می گفتیم بله. بابام همین سوال رو از دختر چهار ساله دختر خالم کرد اونم جواب داد هر وقت که بزرگ شدم!
پسر نه ساله پسر خالم هم در اعتراض مادرش که می گفت پسرم انقدر شیرینی و شکلات نخور واسه دندونات ضرر داره جواب می داد تو زندگی من دخالت نکن!
ما هیچ، ما نگاه!
روز اول، مامانم: ندا بیا "توشی بی" شروع شد.
روز دوم: ندا بیا "سوتکو"
روز سوم: ندا بیا "توشی جان"
روز چهارم: ندا بیا "ناتاسو"
روز پنجم: ندا بیا "کوتارو"
روز شیشم: ندا بیا "تاکاشی"
و.
تمام این کلمه ها اسم های ژاپنی ای بود که مامانم گذاشته بود روی سریال از سرزمین های شمالی. جالبه که هیچ کدوم از این اسما شخصیتای سریال نبودن و همه من درآوردی هستن و هر روز هم با یه اسم جدید صدا می زد. :| جالبتر اینکه همیشه هم منو صدا می زد منم هیچوقت نگاه نمی کردم. :|||
حالا دقیقا همین روند داره برای سریال میخک اجرا میشه با این تفاوت که اینو خیلی عاشقم. میخک یه سریال ژاپنیه که براساس زندگی یه طراح لباس ژاپنی به نام آیاکو کاشینو ساخته شده و من عشق به خیاطی و طراحی لباس این آدم رو با بند بند وجودم احساس می کنم. از دوبله بی نظیر رزیتا یار هم که دیگه هیچی نگم هیچی.
از این اخلاق خودم خیلی خوشم میاد که وقتی چیزی پیش میاد و بابتش ناراحتم، مدت کوتاهی توی اون حالت می مونم بعد سریع خودمو سوییچ می کنم به حال خوب و از دید مثبت به قضیه نگاه می کنم یا حواس خودمو با یه چیزی که بهم حال بهتری میده پرت می کنم. این اخلاقو کمابیش فطرتا داشتم اما سال 97 حسابی تقویتش کردم و خیلی راضی ام از خودم.
برای بار شونصدم هم که یوزارسیف پخش بشه باز بابای ما میشینه تا آخر نگاهش می کنه. به قابلیتی رسیدیم که می تونیم با دیالوگاش دابسمش کنیم :))
یکی از تفریحاتمون هم اینه که قبل از اینکه بازیگر حرف بزنه ما دیالوگش رو میگیم :))
پ.ن: شما یه وقت انتظار ندارید که مابقی اعضای خونواده درگیر یوزارسیف دیدن های بابام نشن که؟
این که تصمیم گرفتم در سال 98 تند تند بنویسم معلومه یا کم معلومه؟ :"
پ.ن: دارم کم کم لینکامو درست می کنم. چه اهمیتی داره دوستام از وبلاگ نویس بودن شدن کانال نویس یا اینستاگرام دار (!) ؟ من همون آدرساشون رو اینجا می ذارم. مهم اینه که همه می نویسن.
امسال عید رو یه سنت شکنی زدیم. با خانوم والده تصمیم گرفتیم از مهمونا با کیک وانیلی خونگی و کاپوچینو پذیرایی کنیم که اتفاقا به مذاق همه خیلی هم خوش اومد. بنا دارم این کار رو تعمیم بدم به همه سال نوهای پیش روم. تا بچه ها بعدا تعریف کنن یادش بخیر وقتی می رفتیم خونه خاله ندا کیک خونگی و کاپوچینو می خوریم. الان هم بساط کیک پزی رو واسه شب راه انداختم توی آشپزخونه و درحالی که کیبورد لپ تاپم آردی شده به یه سری موزیک گلچین گوش میدم و زندگی خوبه.
ب.ن: گفتم خاله ندا یاد شازده کوچولومون افتادم که داشت با خودش بازی می کرد و به خودش می گفت بیا بچه خوبی باشیم تا بریم خونه خاله ندا :)))
تا حالا شده وارد گذشته کسی بشید که صاحبش دیگه نخوادش؟ مثلا بار و بندیل خاطراتش رو جمع کنه بذاره دم در و هر کس دلش خواست بره ورداردش. از اون به بعد شما بشید صاحب اون خاطرات. من هر شب این کار رو می کنم. سر می کشم به خاطرات کسی که خودش دیگه بهشون احتیاجی نداره. شبا پاورچین پاورچین میرم در خونه خاطراتش رو باز می کنم آلبوم ها رو از تو کشو در میارم و ورق می زنم، یه ناخونکی هم به کیک تو یخچال می زنم، یادداشت های روی در یخچال رو می خونم، نامه های صندوق پستیش رو میذارم روی میز و. بعد وقتی چرخ زدم همونجوری آهسته از خونه میام بیرون و منتظر شب بعدی میشم. هر شب هم زیر لب میگم چقدر حیف که کسی دیگه اینا رو دیگه نمی خواد من قول میدم ازشون خوب مراقبت کنم.
اردیبهشت که میشه باباجانمون میره کوه و اغلب با خودش کلی گیاه کوهی میاره. کلا کوهای غرب کشور این موقع از سال پر از گیاه و علف میشن. از آویشن و موسیر گرفته تا ریواس و گیاه های دارویی. بعضی هاشونهم خیلی طعم خوبی به غذا میدن و من زمانی که خوابگاه بودم با خودم از این سبزی ها می بردم و گاهی تو غذاهام می ریختم. دوستام که اکثرشون مال همون منطقه غرب بودن آشنایی داشتن اما برای هم اتاقیم که گـ.ـرگانی بود از همه جالبتر و گاهی تعجب آور بود.
مثلا مکالمه من و رفیق لرستانیم این بود که الان چقدر شبدر و ترشی می چسبه و قیافه اون یکی دوستمون به سان علامت تعجب بود و می گفت مگه گاو و گوسفندید که شبدر می خورید؟ :))) دیگه کلی که براش توضیح دادم این چیه و اون چیه علاقمند شده بود. پررنگترین خاطره ام هم مال گیاه کُرک گربه هست که کردا بهش میگن گل کُوو یعنی گل کبود. در واقع این یه جور چایی کوهی هست ولی من هر وقت آشپزی می کردم دوستم بدو بدو می رفت اینو میاورد می گفت پشم گربه هم بریز! :| :)) هی میگفتم پشم چیه بابا جان؟ مگه گربه پشم داره؟! و بدین سان تمام اسامی رو به شیوه خودش تحریف می کرد.
کلی هم این کرک گربه یا گل کوو یا به عبارتی پشم گربه (!) خاصیت داره. به عنوان دمنوش درست کنید بخورید.
هزار بار هم که فیلم به رنگ ارغوان رو ببینم برام تکراری نمیشه. جدا از موضوع فیلم که یه عاشقانه متفاوته من عاشق لوکیشن ها و صحنه های فیلمم. از خونه چوبی ارغوان گرفته تا کافه بلوط و اون کلاسای جنگل داری که توی جنگل برگزار میشه؛ اونم با استادای واقعی محیط زیست. اسماعیل کهرم و محمد علی اینانلو نازنین (خدا رحمتش کنه)
خرداد که میشه درختای سرو پر میشن از دونه های آبی ریز. بچه که بودیم بلا استثنا اینا اسباب ِ بازی خاله بازی من بودن. همیشه از فضای سبز جلوی خونه اینا رو می چیدم و با وسایل خاله بازیم و روغنای توهمی سرخ می کردم و به عنوان ناهار یا شام می دادم به بچه ام. بچه ام همیشه خان داداش بود و همیشه هم تو بازی اسمش مهدی بود! :|
هر سال این دونه آبی ها رو می بینم و هر سال یاد این بازی هامون میفتم .خودمم باورم نمیشه این خرداد ها و این تابستون های پیش رو بساط سرخ کردن دونه آبی ها دیگه نیست.
نگید خب چون دوسش دارم این کار رو می کنم، نگید مجبورم چون می ذاره میره و. اینا عشق نیست اینا فقط و فقط وابستگی مخربه. منتظر هیچ کس نباشید که از بیرون بیاد شما رو خوشبخت کنه. خودتون باشید. خودِ قشنگِ خودتون
درباره این سایت